ساعت 4:15 دقیقه بعد از ظهر حوالی ریل زنگ زده ی راه آهن میان سنگ ریزها گام برمیداشتم همدمی یافتم بازوانش شکسته بود و پر هایش بی رمق ؛ هـُـدهـُـدِ قصه ی من ... "حــامی اسکندری" چهار ضلعی هایی که میانش علف سبز شده در پیاده روی تنهایی که درختانش از شانه قطع شده اند و صدای باران که ملودی خوش ساخته از جاری کردنِ جوی آب... حــامی اسکندری خــانه ای می خواهم ؛ با پلـّـه های کوتاه و چند پنجره ی چوبی ... حوضــی آبی و گلدانـهای شمعــدانی ... و گوشــه ی باغچه از درخت شب بو که رخ نمایی میکند بوی خوش سرما و شب را ... نوری کم سو از چراغ نفتـــی و سیاهی چادرِ مادر و تختــی که سقفش آسمـــان باشد ... "حـــــامی اسکندری"
Design By : Pichak |