بانو ؛ چهره به جوی آب انداخته ای !!؟ نمیترسی ماهی ها عاشق شوند؟؟! اگر دورشوی به خشکی می آیند و میمیرند... بانو ... اگر به آب نمیزنی عاشق نکن ... "حامی اسکندری" من توانایی بافت گیسوانت را ندارم ؛ میمیـــرم... "حامی اسکندری" به غروبت حسرت میخورم دریا ... خورشید را به کجا دعوت میکنی؟؟ از تکرار خسته نشده ای؟؟ هرروز هرشب به تاریکی به مد بااوازموج حرف میزنی یا از برخوردبا ســاحـــــل سنگی باهم از تلف شدن از گرما حرف میزنید یا غرق شدن... دریا...!؟؟ به کجا دعوت میکنی؟؟ "حامی اسکندری" دلم برای هم صحبتی های تراس همسایه تنگ شده ؛ بهانه ی دیدار آبپاشها و گلدانهای شمعدانی ... "حامی اسکندری" دوچرخه ای پنچر ، و باد زدن هتی هرروز چرخی کهنه و چوبی پر از فرفره که به زین میبستم تا در چهارده سالگی رکاب بزنم و فرفره هابچرخند و روزی بدهند... حال عجیبی بود وقتی باران میبارید! روزی نداشتم ، فرفره ها خیس میشدند ... "حامی اسکندری" آرامش کنج خانه نشسته ؛ و جای محبت تو هنوز باقی مانده ... همانندِ جایِ کشِ جوراب ... "حامی اسکندری" ساز به مخالفتِ نــُــت میزنی ؛ کوک میپرانی ، تو که هرروز آفتاب میبینی چرا سرِ جنگ داری!؟ با صدایِ جیر جیرِ دَر اُنس گرفته ای ؛ یا همرنگِ حوصله ی من شده ای؟! مرا خسته نمیکنی ! حتی وقتی از نــُــت خارجی ، به سکوت بنشین ، حتی تماشای سکوت تو زیباست ... "حامی اسکندری" صبح که میشود ؛ خورشید به رویم میخندد .... "حامی اسکندری" شب شد ؛ به شاخه ای آویختم لباسِ کهنه ی خستگیِ کار را و دمنوش را به شعله سپردم ... خستگی را از روی جوراب هایم شستم و به تماشای عکست در خلوت نشستم ... تا شاید فردا هم از کوچه ی کارگریِ من گذر کنی ... "حامی اسکندری" شیشه های تاکسی تــَــر میشوند با باران بهاری و کم کم خطوطِ سفیدِ پاره پاره ی جاده همدیگررا در آغوش میگیرند و نسیمی خنک از جداره ی درب صورتم را نوازش میکند و چراغهای نارنجی رنگ دوربرگردان بی وقفه فرمان توجه میدهند ... زیباست ؛ بارانـ ، رنگـ ، چنـــار ، جــادهـ ... "حامی اسکندری"
Design By : Pichak |