سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بانو ؛


چهره به جوی آب انداخته ای !!؟


نمیترسی ماهی ها عاشق شوند؟؟!


اگر دورشوی به خشکی می آیند و


میمیرند...


بانو ...


اگر به آب نمیزنی


عاشق نکن ...


"حامی اسکندری"


 


نوشته شده در یادداشت ثابت - جمعه 94/1/29ساعت 12:47 صبح توسط حـــامی اسکندری نظرات ( ) |

من توانایی بافت گیسوانت را ندارم ؛


میمیـــرم...


"حامی اسکندری"


نوشته شده در یادداشت ثابت - جمعه 94/1/29ساعت 12:42 صبح توسط حـــامی اسکندری نظرات ( ) |

به غروبت حسرت میخورم


دریا ... خورشید را به کجا دعوت میکنی؟؟


از تکرار خسته نشده ای؟؟


هرروز


هرشب


به تاریکی


به مد


بااوازموج حرف میزنی یا


از برخوردبا ســاحـــــل سنگی


باهم از تلف شدن از گرما


حرف میزنید


یا غرق شدن...


دریا...!؟؟


به کجا دعوت میکنی؟؟


"حامی اسکندری"

 


نوشته شده در یادداشت ثابت - جمعه 94/1/29ساعت 12:40 صبح توسط حـــامی اسکندری نظرات ( ) |

345

 

دلم برای هم صحبتی های تراس همسایه تنگ شده ؛


بهانه ی دیدار آبپاشها و


گلدانهای شمعدانی ...


"حامی اسکندری"


 


نوشته شده در یادداشت ثابت - پنج شنبه 94/1/21ساعت 2:17 عصر توسط حـــامی اسکندری نظرات ( ) |

324


دوچرخه ای پنچر ،


و باد زدن هتی هرروز چرخی کهنه


و چوبی پر از فرفره که به زین میبستم


تا در چهارده سالگی رکاب بزنم


و فرفره هابچرخند و روزی بدهند...


حال عجیبی بود وقتی باران میبارید!


روزی نداشتم ، فرفره ها خیس میشدند ...


"حامی اسکندری"

 

 

 

 


نوشته شده در یادداشت ثابت - پنج شنبه 94/1/21ساعت 2:15 عصر توسط حـــامی اسکندری نظرات ( ) |

234

 

آرامش کنج خانه نشسته ؛


و جای محبت تو هنوز باقی مانده ...


همانندِ جایِ کشِ جوراب ...


"حامی اسکندری"


 


نوشته شده در یادداشت ثابت - پنج شنبه 94/1/21ساعت 2:11 عصر توسط حـــامی اسکندری نظرات ( ) |

 

546

 

ساز به مخالفتِ نــُــت میزنی ؛


کوک میپرانی ، تو که هرروز آفتاب میبینی چرا سرِ جنگ داری!؟


با صدایِ  جیر جیرِ دَر اُنس گرفته ای ؛


یا همرنگِ حوصله ی من شده ای؟!


مرا خسته نمیکنی !


حتی وقتی از نــُــت خارجی ،


به سکوت بنشین ،


حتی تماشای سکوت تو زیباست ...


"حامی اسکندری"


 


نوشته شده در یادداشت ثابت - پنج شنبه 94/1/21ساعت 2:9 عصر توسط حـــامی اسکندری نظرات ( ) |

34

 

صبح که میشود ؛


خورشید به رویم میخندد ....


"حامی اسکندری"


نوشته شده در یادداشت ثابت - پنج شنبه 94/1/21ساعت 1:41 عصر توسط حـــامی اسکندری نظرات ( ) |

11

 

شب شد ؛


به شاخه ای آویختم لباسِ کهنه ی خستگیِ کار را


و دمنوش را به شعله سپردم ...


خستگی را از روی جوراب هایم شستم


و به تماشای عکست در خلوت نشستم ...


تا شاید فردا هم از کوچه ی کارگریِ من گذر کنی ...


"حامی اسکندری"


نوشته شده در یادداشت ثابت - پنج شنبه 94/1/21ساعت 1:37 عصر توسط حـــامی اسکندری نظرات ( ) |

345

 

شیشه های تاکسی تــَــر میشوند با باران بهاری


و کم کم خطوطِ سفیدِ پاره پاره ی جاده


همدیگررا در آغوش میگیرند


و نسیمی خنک از جداره ی درب


صورتم را نوازش میکند و


چراغهای نارنجی رنگ دوربرگردان بی وقفه


فرمان توجه میدهند ...

 

زیباست ؛

 

بارانـ ، رنگـ ، چنـــار ، جــادهـ ...


"حامی اسکندری"


 


نوشته شده در یادداشت ثابت - پنج شنبه 94/1/21ساعت 12:36 عصر توسط حـــامی اسکندری نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5      >

Design By : Pichak

قالب

 موزیک بیکلام