سرد بی رمق درانتظار نگاهی که آشنایی در آن موج میزند ، ترس ، پیاده به دنبال صبر به دنبال نگاه و سلامی سرد ، به کنج دیوار با کلامی معشوقانه بدونِ احساسِ گرمیِ دستانی سرد ، پیدایت کردم و بیان دوستت دارمِ خداحافظ ... "حامی اسکندری" هی فلانی ؛ زندگی شاید همین باشد ... جوانه های درختان و بوی نرگس و ماهی قرمزهای کنارخیابان ... شوقِ ایست ماهی در لحظه ی سال تحویل و اسکناس عیدی تا نخورده ی مادربزرگ بابوی بهار و دلتنگیِ پیک های مدرسه ... هی فلانی ؛ زندگی شاید همین باشد ... "حامی اسکندری" پس زدند مرا ؛ آنان که روزی گاه خیال پردازی تصویر میکردند و یا به زیبایی فرزندخویش می اندیشیدند... گاه خیالی باطل ، تا نیمه ی راه ، یه درون که می رسیدند ، مسیر نمی یافتند و کشف نمیکردند این چاه عمیق احساس را و ازسیاهی چاه بیم داشتند ... ولی حیف ته چاه گوهری گرانبها در قبال احساس واقعی بود ... طلسم روشنایی چاه احساس بود ... "حامی اسکندری" خوابِ شب بر چشمانم حرام شده و فکرها جایگاه و ساعت خودرا برای آزار به خوبی میشناسند ؛ دیگر قرص خواب ها کارنمیکنند تاقطره ی آخرفکر یاخوابی نصفه... "حامی اسکندری" تا به حال شده در اتوبانی بایستی و که ازکنارت میگذرندخیره شوی!؟ وای که چه حال عجیبیست... باران ، اشک ، نور ؛ زیباترین سمفونی دنیا که در آن محو میشوی ... "حامی اسکندری" پنجره ای رو به حیات و طلوعی سرد با شاخه های درخت مو ؛ آنچنان همدیگررادرآغوش گرفته اند که انگارهیچگاه فکرجدایی ندارند... شومینه ای که گرسنه ی هیزم است و سخت سر مخالفت با سرما را دارد ... پنجره ای شیشه ای که از جدال سرما، و گرمای هیزم اشک میریزد... دخترکی چادر به سر با نانی که دردست دارد از کوچه میگذرد... یک دست گیره ی چادر و دستی دیگر نانی که خرده های آن به زمین میریزد... آری ؛ تنها دلهره ی من این بود... سرما ، گنجشکان ، روزیشان ... "حامی اسکندری" ساعتم را از کوک بیرون کشیدم و برروی پنجره ی اتاقم پارچه ای آویزان کردم تا زمان بایستد... ولی حیف ؛ سفید شدن تدریجیِ موهایم چاره ای نداشت... "حامی اسکندری" میسازم خود را از سیاهیِ شب تا بامِ آســمان ؛ در آنجایی که عمق معنایی ندارد ... و ترس از ارتفاع واژه ای حذف شده است ... میسازم آغازِ راهی که آرزویم است ... "حامی اسکندری" چند صباحیست خستگی دردلم معنایی ندارد و فقط کمی آفتاب گرم آرامم میکند... در چهارراهی که خیابان هایش انتهایی ندارند و چراغ های قرمز چند لحظه ای آرامش را ر آن حکمفرمــــا میکنند ؛ با دستانش بر شیشه می کوبد و التماس خرید یک شاخه گل میکند... دخترکی که سرما و گرما نمی شناسد و چشمانش به شاخه هایی است که فقط یک روز انقضـــا دارند... "حامی اسکندری" چگونه گریه ات را زیر باران نادیده بگیرم!؟ اشک است نه قطره ای از باران؛ اشک احساس است... اشک حرف دارد... اشک فریاد است... چگونه نادیده بگیرم دستانی که نمیتوانم بگیرم تا در غم تو شریک شوم!؟ و...لبخندی که آرزویم است... چگونه می توانند مارا از هم جدا ببینند؟! به چه می رسند!؟ هیـــــــــــــــچ...! زیرا درددل را کسی نمیداند... نمیدانند دردل تو چه می گذرد... تو تنهایی؛ دردل من در آنجا آزادانه رویابساز دورازچشم همه ... و... لبخندرا جایگزین اشک کن... "حامی اسکندری"
در کوچه ای با خاطرات تلخ
باچشمانی خیس به نورماشین هایی
Design By : Pichak |