بی رمق تر از صدای طلوع خورشید در درّه ی کشف نشده میان ابری که باران ندارد و بادی که از سکون ابر بیزار است ، نشسته ام ... و ... برای لبخند اشک میریزم ... "حامی اسکندری" گرگ و میش آغاز خواب و رسیدن خورشید به بالای سر بیداری ... با چای سرد ، زندگی را به شوخی گرفته ام و درخت انگیزه خشک شده است ... دیگر فقط خوابِ تورا دیدن مرا آزاد میکند ... "حامی اسکندری" کسی را میخواهم ؛ هم آوازِ سازهایِ زندگیِ خودم... پریشان و از نــُــت دررفته ، کسی که عبورِ رهگذر و سیاهیِ شب را دیده باشد ، کسی که زندگی اش کوچک ابعاد و دلی رویاپرداز داشته باشد ... و تمامیِ علومش تجربه برای نان شب و بی مدرک لقب خوب بر او بدهند ... "حامی اسکندری" از پینه ی دست کینه ای نیست ، درد نان شب باغبانی بیل به دست میداند ... "حامی اسکندری" پنج سال داشتم با رنگِ فیروزه ایِ حوضِ خانه پدریت عاشق شدم ، عاشقِ سیاهیِ ابروانِ پیوسته ، چهل سال گذشت و فقط آسمان خراشی به یادگار ماند و ابروانِ نازک که از آنِ دیگریست ... "حامی اسکندری" باران می بارد ؛ تا شامگــــــاه خبر ازدل بی قرار من دارد ... با چتری کهنه به پیشوازش میروم ... "حامی اسکندری" کاش زندگی هم نــُــت داشت ؛ تمام دردها بین انگشتان و کِلاویه محو می شد... و فالشی های زندگی فقط با سکوت مواجه می شدند ... "حامی اسکندری" قاصدک واقعا خبرم را میرسانی؟؟ خبر مرا به دل گمشده میرسانی؟؟ پیغام بده اینجا همه چیز آرام است ، سبزه ها دیر روییدند ؛ ولی آرام است ... چشم ها دیر میخوابند ولی ... آرام است ؛ درراه برگشت از آرام بودنِ دل پیغامی بیاور ... "حامی اسکندری" دیواری کهنه که از میانش خزه های سبزرنگ روییده اند درفصلی سبز و پنجره ای فیروزه ای چوبیِ رو به خدا بس است زندگی همین است ... "حامی اسکندری" خاموشی خانه و رقص آتش سیگار ، به دنبال خوابی یکنواخت و دورازفکر ، باصدای ناله ی خروس بی محل همسایه که افکاررا بر هم میریزد ، تا طلوع پریشانی همپای توست تا تورا از پای درآورد... "حامی اسکندری"
Design By : Pichak |