پنجره ای رو به حیات و طلوعی سرد با شاخه های درخت مو ؛ آنچنان همدیگررادرآغوش گرفته اند که انگارهیچگاه فکرجدایی ندارند... شومینه ای که گرسنه ی هیزم است و سخت سر مخالفت با سرما را دارد ... پنجره ای شیشه ای که از جدال سرما، و گرمای هیزم اشک میریزد... دخترکی چادر به سر با نانی که دردست دارد از کوچه میگذرد... یک دست گیره ی چادر و دستی دیگر نانی که خرده های آن به زمین میریزد... آری ؛ تنها دلهره ی من این بود... سرما ، گنجشکان ، روزیشان ... "حامی اسکندری"
نوشته شده در یادداشت ثابت - یکشنبه 93/12/25ساعت
9:31 عصر توسط حـــامی اسکندری نظرات ( ) |
Design By : Pichak |