آینــــه دخترِ دریـــا بود ؛ آن را روی پیشانی اش نوشته بودند ... ! "حامی اسکندری" صندلیِ چوبی زیرِ باران وَرَم کرده بود ؛ زیرِ چراغِ آبی کناِ آن حوضِ ماهی در راهروی شمشاد هایِ منتهی به در تنها این صندلی ماند خاطره ماند بــِــکرِ بــِـکر از تو ... "حامی اسکندری" در بازیِ پانتومیم همه به دنبالِ جواب بودند ؛ من به دنبالِ چشمانِ تو ... "حامی اسکندری" رویاهایم به گیسوانت گره خورده بود ؛ گیس باز کردی و موهایت را به باد سپردی باد موهایت را نقاشی میکرد و بوی هیزم به موهایت رنگ میداد... درروزی که دانه های برف شاد بودند و میرقصیدند... و صدای آرامش بخش تو گوشم را نوازش میکرد، رویاهایم به گیسوانت گره خورده بود، درروزی سرد... "حامی اسکندری" به عکس سیاه و سفید مادر و پدر نگاه میکنم ؛ پدر از رنگها برایم میگوید ، پدرهنوز رنگهارا به خاطر دارد ، و من ... فقط سیاه و سفید میبینم ... "حامی اسکندری" رویاهای کودکی موهایش را سفید کرده بود ؛ پیرزنی که عاشق عروسک بازی بود... "حامی اسکندری"
چتری که به فلاکت افتاده بود پناه شانه هایم شده بود ؛ تا مبادا در بارانِ شلاقی خیس شوم... ریشه هایم خیس شده بود... چتر خودرا نبخشید و خودرا به دست طوفان داد تا خیس شدنم را نبیند... ولی نمیدانست با رفتنش شانه هایم خیس شد... "حامی اسکندری" کمانی همانند ابروانت درخیابان دلتنگی پیدا کرده ام ... تیری برایش پیدا نمیکنم... زیرا سال قبل درهمین خیابان سال را باتو تحویل داده بودم !! دیگر رمقِ پرتاب تیر ندارم ... "حامی اسکندری" درِ اتاقِ مرامت را بگشای و تا موی بالای لبت را دوباره برگِ چکی کن ، نه برای زیبایی ... برای اسم مردانگی... "حامی اسکندری" کوچِ دل به عصیانِ صبر و عشقی یک طرفه و بن بستی که دل برده از آن بی خبر است... ویرانیِ دلی آشوب که رسوای عالم شده... دیگر ایوب هم توانایی صبر این منطق را ندارد... "حامی اسکندری"
Design By : Pichak |